سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بامدادان به جستجوی دانش برخیزید که سحرخیزی مایه برکت و کامیابی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :294
بازدید دیروز :5
کل بازدید :481259
تعداد کل یاداشته ها : 917
103/10/2
10:29 ع
موسیقی

 در یکی از شب‌های تهران  در تقاطع خیابان اسکندری جنوبی و آزادی هستیم؛ مانند همیشه ترافیک سنگینی پشت چراغ قرمز ایجاد شده است. این مهم نیست؛ مهم این است که من به همراه تعدادی از کارکنان دفتر رهبری، پشت سر اتومبیلی هستیم که در صندلی عقب آن، رهبر معظم انقلاب نشسته است. لابد اتومبیل از حیث معمولی بودن است که هیچ جلب توجه نمی‌کند و کسی رهبر را در آن نمی‌بیند؛ حتی سرنشینان اتومبیل‌هایی که کنار اتومبیل مدل 61، کلافه ترافیک هستند و یا عابرانی که از جلوی او می‌گذرند و… .

رهبر، صبورانه تهرانی‌ها را می‌بیند. اما گویی رانندة اتومبیلی آقا را دیده است، با هیجان می‌کوشد از ما عقب نیفتد و تلاش می‌‌کند خود را کنار اتومبیل رهبر برساند. پا به پای ما می‌آید. وقتی در اتوبان تهران-کرج، اتومبیل‌ها به بزرگراه ستاری می‌رسند او غفلت می‌کند و تا به خود بیاید از بریدگی دور شده و ما گذشته‌ایم.



اتومبیل حامل رهبر، بعد از طی بلوار فردوس به سمت چپ می‌پیچد و در خیابان شهید مالکی وارد کوچه‌ای می‌شود که معطر به نام شهیدی است. لحظاتی بعد در خانه‌ای هستیم که ساکنانش حیران و مبهوت در مقابل رهبر نشسته‌اند؛ به راستی غافلگیر شده‌اند. البته آنان از سر شب منتظر میهمانی بوده‌اند که قرار بوده از بنیاد شهید و یا وزارتخانه‌ای بیاید؛ اما گمان نمی‌کردند آن مقام مسئول، مقام معظم رهبری باشد. من که محو عکس‌العمل‌های میزبانان هستم، لحظاتی بعد، حالی مانند آنان پیدا می‌کنم. وقتی عکسی از شهید را می‌خواهند هنوز نمی‌دانم در کجایم ولی وقتی برادر شهید با قاب عکس بر می‌گردد احساس می‌کنم عکس برایم آشناست هنگامی پایین آن را می‌خوانم: «طلبه و دانشجوی شهید علیرضا خان‌بابایی» دلم فرو می‌ریزد ناگاه 18 سال به عقب برده می‌شوم؛ به سدّ دز آنجایی که در انتظار عملیات هستیم، عملیات نصر 1 در شمال‌غرب.

رهبر انقلاب، سراغ پدر شهید را می‌گیرد. مادر به عکس روی دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: «حاج آقا سه سال پیش مرحوم شدند…» آقا از علت مرگ او می‌پرسد و مادر نیز توضیح می‌دهد.

آقا می‌خواهد از شهید بگویند. مادر شهید می‌گوید: «همه‌اش در جبهه بود. یک بار به من گفت: مادر‌‌! دعا کن شهید شوم. گفتم نمی‌توانم چنین دعایی بکنم؛ اما قول می‌دهم اگر شهید شدی محکم بایستم. وقتی شهید شد این کار را کردم.»

 

 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ ثبت دامنه 100درصد رایگان com,org.net


+ سال نومبارک ستادشادسازی عقب ماندگان ذهنی
+ سال نو مبارک
+ تولدت مبارک


کسب درآمد پاپ آپ